سالهاست که از چشمانت
می نویسم.
سالهاست که با حسرت،
در خیال خود
به چشمانت خیره میشوم،
دستانت را می گیرم،
دستانت را می بوسم،
در ژرفای نگاهت غوطه ور میشوم،
با صدایت آرام می گیرم
و در میان آغوشت گم میشوم.
سالهاست صدای ناله ی
پاشنه ی این در را
نشنیده ام.
می نویسم،
می نویسم وقت آن رسیده
در آن کوچه ی قدیمی
و در کنار همان خانه
به چشمانت خیره شوم و هیچ نگویم!
در عظمت نگاهت
میشود تا ابد
زندگی کرد.