سرنوشت :
در مورد « عشق » ، مقال و مقاله و کتاب فراوان است .
از تحقیق در « مبانی فلسفی عشق » و « عشق در فلسفه اشراق و حکت متعالیه » و ... تا عشق در بودیسم و عرفان های سرخپوستی و ... تا این اواخر ، عشق در عرفان های صنعتی !!
شرمنده اونهایی که اهل مقال و مقاله و کتابند ! اینجا از این چیزها پیدا نمی کنید !
عنوانی که برای این نوشته می شود برگزید ، به قول استاد اخوان ثالث ، این است : « گاهی فکر کرده ام » ... فقط همین !
******
بعله ! شاعر می فرماید : پُر دلی باید که بار غم کشد رخش می باید تن رستم کشد !
البته ما ، نه بلا نسبت یابوی رستممیم و نه آنقدر ظرفیت داریم که دلمان بتواند سهمگینی این جور چیزها را طاقت بیاورد . اما خب ، بوی غذا وقتی از توی آشپزخانه بزند بیرون و بپیچد زیر دماغ آدم ، مگر می شود یواشکی نرفت و در قابلمه را برنداشت و ناخنکی نزد ؟
و مگر افاقه ای می کند تندی های مادر که : « بچه ! نکن ! برو بیشین سر سفره الان حاضر میشه !! »
ماها همه مان کودکیم ! هنوز هم .
بچه ایم ! فقط بچگی کردن هایمان عوض می شود !
مگر این دل لامذهب طاقت می آورد که وقتش برسد که سفره را پهن کنند و بعد بنشیند عین بچه آدم غذایش را بخورد ؟
شده ایم عینهو آن بچه پُرروی تخس که نه دست آلوده اش را می شوید تا اجازه نشستن بر سر سفره را به او بدهند و نه می تواند بی خیال لذت خوردن غذای مورد علاقه اش بشود !
*******
معمولا وقتی بشنویم فلانی عاشق شده است ، ذهنمان به سمت داستانهای هندی می دود که بعله ! طرف یکی رو می خواد !
برای بعضی ها عشق آنقدر راحت الحلقوم است که گُر و گُر معشوق پیدا می کنند برای خودشان ! بی هیچ محدودیتی ، رااااااااااااااااحت !
سوار تایتانیک می شوی ، عشق قبلی ات را شوت می کنی و یه عشق دیگه رو تجربه می کنی !
همان چیزی که به آن می گویند عشق زمینی ! بر وزان سیب زمینی ! ... می بینید ؟ به همین راحتی !
نمی دانم چرا برای بعضی ها ، عشق ، فوق فوقش مترادف می شود با یک « احساس لطیف سکشوال » !!
البته این را خوب می دانم که این تبادر ذهنی ، دقیقاً ناشی از تجربه های سطحی و برداشت های دم دستی این آدمهاست و ربطی به حقیقت عشق ندارد !
چیزی که این آدمها تجربه می کنند یک احساس غریزی _ و البته لطیف _ هورمونی است نه چیزی فراتر از این !
البته نوعی دیگر از عشق هم هست که مثلا وقتی کسی توی باغ مورد نظر نباشد و صاف برود توی شکم باقالی ها ، بهش میگویند : هووووووووی ! عاشقی ؟؟
عشق ، چیزی نیست که بشود روی آن دعوا کرد .
چیزی نیست که بشود تعریفش کرد . بشود برایش حد ّ تام جامع و مانع تصویر کرد ...
عشق همین است که هست !
باید تجربه اش کرد . تنها راه درک این حقیقت متعالی ، تجربه کردن است !
دقیقاً مثل یک گُل : شما هرگز نمی توانید زیبایی یک گل را تعریف کنید . هر چقدر هم که خوش بیان باشید نمی توانید این کار را بکنید !
مدام دستهایتان را جلوی صورتتان اینور و آنور می برید و دهانتان را باز نگه می دارید تا چیزی بگویید ... اما ... نمی شود !
باید آن شاخه گل را بگیرید و بگیرید جلوی طرف مقابل و بگویید : این !
عشق از جمله چیزهایی نیست که بشود تعریفش کرد . باید تجربه اش کرد !
از جنس درک و دریافت و شهود است ، نه از جنس بیان و توصیف !
عشق ، بر همه جای عاشق جاری می شود الّا بر زبانش !
یعنی اصلاً نمی شود که بشود !
عشق یعنی این که بتوانی بروی جنگل و تک تک درختها را در آغوش بگیری ... تک تک شان را ... تنگ تنگ !
یعنی این که بتوانی شاخه های نازک را نوازش کنی ...
بتوانی برگهای سبز را ببوسی ... بتوانی ببوسیشان !
بتوانی بخاطر برگهای پژمرده و خشک ، غمگین شوی !
بتوانی سرت را خم کنی و لبت را به آب زلال چشمه بچسبانی و ... آب را ببوسی !
من اگر می توانستم دستور می دادم همه مغازه هایی که ماهی قرمز می فروشند ، جمع بشوند !
من اگر می توانستم ، دستور می دادم همه پرنده فروشی ها تعطیل بشوند !
من ، دلم برای بوسیدن آب چشمه روستای آباء و اجدادیم همان قدر تنگ می شود که برای بوسیدن و دست کشیدن بر دربهای حرم امام رضا !
دلم برای در آغوش گرفتن درختهای روستای آباء و اجدادیم همان قدر پر می کشد که برای خیره شدن به ضریح نورانی حضرت معصومه !
من از بوی نای جنگل روستای آباء و اجدادیم همانقدر مسحور می شوم که از نفس کشیدن در حیاط حرم حضرت معصومه !
وه ... وه ...
این ، عشق است !
بی هیچ توضیحی !
همین است که هست ! ... همین !