آه ای مَطلع صبح
کاش میشد ، که دلِ خسته ی من ،
زندگی را ز نو آغاز کند ،
چشم دیگر به جهان باز کند
دل نگنجد به بَرَم ،
سینه تنگ است ، دریغا قفس است
کاش میشد که رهی باز کند بگُشاید پَر و پرواز کند
ای پرستوها ، ای چلچله ها ،
کاش میشد که به همراه شما
بپرم تا لب کِشت بپرم سوی بهشت
خالی از حسرت و ناکامی ها،بی سر انجامی ها
دور از این چهره های همه آلوده به رنگ
رنگ پاکی و صفا
و به باطن دلها ، همه سرد
همه خاموش و سیاه
سینه های همه لبریزِ ریا
آه ای سنگ صبور ،
کاشکی در دل من صبر تو بود
کاش میشد که تحمل کنم این مَردُم را
زندگی چیست مگر ؟
زندگی زندانست و در آن
زنده بودن بی عشق بی شوق
زنده بودن تهی از شور حیات
خیمه شب بازی بس مسخره ایست
در دلِ یک زندان
آه بازیچه شدن
چه غم جانکاهی ست ........