برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده ی خویش
من کجا این همه رسوایی ها ؟ دل دیـوانـه و شـیدایـی ها ؟
من کجا این همه اندوه کجا ؟ غـم سنگینِ چنان کوه کجا ؟
شب طولانی و بیداری ها تب سـوزنده و بـیماری ها ؟
دیده ی شادی من کور نبـود خـنده از روی لَـبم دور نبـود
من پرستوی بــهاران بودم عالمی روح و دل و جان بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی سینه را خانه ی غم ها کردی
سوختی بال و پرو جانم را آرزوهای فـراوانــم را
میگریزم زتو ای افسونگر دست بردار از این دل دیگر
دل من خانه ی رسوایی نیست غم من نیز تماشایی نیست
کودکِ مکتب تو جانم سوخت آتشی بود که ایمانم سوخت
عشقِ من گرم ، دل و جانش کرد شعرِ من رخنه به ایمانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را پا نهادن به سر هستی را
بافت با تار امیدم پودش برد از یاد نبود و بودش
آنچه از دیگر یاران نشنید از لب پُر گوهر من بشنید
بوته ی خشک بیابانی بود غافل از عالم انسانی بود