برو ای عشق میازارم بیش از تو بیزارم و از کرده ی خویش
من کجا این همه رسوایی ها ؟ دل دیـوانـه و شـیدایـی ها ؟
من کجا این همه اندوه کجا ؟ غـم سنگینِ چنان کوه کجا ؟
شب طولانی و بیداری ها تب سـوزنده و بـیماری ها ؟
دیده ی شادی من کور نبـود خـنده از روی لَـبم دور نبـود
من پرستوی بــهاران بودم عالمی روح و دل و جان بودم
تا تو ای عشق به دل جا کردی سینه را خانه ی غم ها کردی
سوختی بال و پرو جانم را آرزوهای فـراوانــم را
میگریزم زتو ای افسونگر دست بردار از این دل دیگر
دل من خانه ی رسوایی نیست غم من نیز تماشایی نیست
کودکِ مکتب تو جانم سوخت آتشی بود که ایمانم سوخت
عشقِ من گرم ، دل و جانش کرد شعرِ من رخنه به ایمانش کرد
چشمم آموخت به او مستی را پا نهادن به سر هستی را
بافت با تار امیدم پودش برد از یاد نبود و بودش
آنچه از دیگر یاران نشنید از لب پُر گوهر من بشنید
بوته ی خشک بیابانی بود غافل از عالم انسانی بود
بار دیگر دِلا خطا نکُنی با جفا پیشگان وفا نکُنی
عهدکردی که خون شوی اما با دل بی صفا صفا نکُنی
من خوشم با جنون و رسوایی گر تو زین عالَمَم جدا نکُنی
درد عشقست و مرگ درمانش هَوس درد بی دوا نکُنی
رفتم از کوی آشنایی ها تا به نیرنگم آشنا نکُنی
خاک میخانه ها شو ای غافل تا که بر عالم اعتنا نکُنی
تا سَحَر میتوان دَمی آسود گر تو ای خدا خدا نکُنی
ای که در سینه ام قرارت نیست مُشت خود را دوباره وا نکُنی
تقدیم به تموم دلهای بیقرار...........................