سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در دگرگونى روزگار گوهر مردان است پدیدار . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :46
بازدید دیروز :33
کل بازدید :495036
تعداد کل یاداشته ها : 184
103/2/24
9:8 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
محسن خلیلی[289]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی لحظه های آبی قاصدک رهگذری غریب کلبه سکوت خیس سایه دل نوشته های یک دختر شهید بچه مرشد! سکوت ابدی هم نفس کلبه تنهایی سایت قلعه گنجwww.ghalehganj.com أنّ الارض یرثها عبادی الصالحون قُدقُدای ِ یه جوون ِ پیر سیب سبز حباب خیال آوای قلبها... جـــیرفـــت زیـبا دلنوشته ها .: شهر عشق :. سکوت سبز کلارآباد دات کام یاربسیجی ..:: رهگذر ::.. مهاجر منطقه آزاد ابـــــــــــرار آدمـــــــــ بــــــاطــــــــلــــه هــــــــــا سرگرمی Entertainment رازهای موفقیت زندگی سفری به روستای زیارتی سیاحتی سورک درس های زندگی قافیه باران یامهدی دل نوشته سعادت نامه من الغریب الی الحبیب پنجره چهارمی ها خودمونی کلبه تنهایی اخراجی های جدید نامه ای در راه عشق گروه اینترنتی جرقه داتکو COMPUTER&NETWORK بشکاف مکاشفه مسیح تنهاترین عاشق سکوت فریاد من است مائــده الهی سرود عرش رویابین بیکار الاف روزهای عاشقی یک سیب آقا رضا شخصی بندر میوزیک همسایه خورشید(زمزمه تنها سابق) رنگارنگ یه دخترشاد دانلود و نقد کتاب سرزمین من تی بره نبض شاه تور عدالت جویان نسل بیدار مرامنامه عشاق صل الله علی الباکین علی الحسین اتش دل Sense Of Tune اللهم عجل لولیک الفرج ***رویا*** خورجین عشق *ایستگـــــــــــــــــــــــــــاه انـــــــــــــــــــــرژی* از چشم مجنون از صدای سکوت دلم خسته ام میم مثل مغنیه Cyberom UTM Sea of Love آزاد اندیشان احساس ابری روان شناسی کودک عشقی قاطی پاطی خنده بازار ME&YOU عشق و دوستی حضـــور خلوت دل مرد احساساتی می نویسم هر چی بدونم زندگی چیست؟ برای خودم سومین حرکت دوست خوب اسمس بارون عکس های باغبادران ..::منتظر بیداری::.. Ali reza khosravi یالان دنیا هزاره ایستگاه دلتنگی بلوچی از شهرستان چابهار از همه چی.از همه جا دهاتی دکتر علی حاجی ستوده زیباترین خنده در غروب یک روز پاییزی آسمون عشق قاصدک خورشید نی ریز وبلاگ خبری تحلیلی مبارز جوان لبخند خدا درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ فریاد بی صدا زندگی اینجا،آنجا،همه جا آرزو هر چی بخوای بمب خنده تنها سلسبیل یکی مثل ما روژمان یکی بود هنوزهم هست شکوفایی استعدادها و شادکامی در زندگی sayeh. تنهایی چـــــاوش ( چه خبر از دنیا ؟؟؟؟) آریایی سروستان دنیای این روزای من... عاشقانه ها جوونی کجایی... روانشناسی _ مطالب جالب شرکت نمین فیلتر nafas فراق یار عاشقتم خداااااااااااااااااااااااااااااا donyayeemrooz همنواز بچه ها سلام داستان های زیبا وخواندنی مطالب ادبی دوست داشتنی حجاب از ایلجیما خوشگل تر؟؟؟ تنهایی من میترایسم بهترین اسلحه:عشق دنیای نفیس مجمع فرهنگی فاطمیون شهرستان لنجان Saeed kermani عمومی پرنیان سلام بر مردان بی ادعا سایه عشق اسمانی آخرین منجی کلبه تنهایی من دلنوشته های من اینجا پسرارو مثل مگس له میکنیم hasti طواف دل حال این روزهای من سرما به عشق ارباب عشقولانه عشق بی انتها من هیچم بمب فوتبالی تمنای وصل جزییات در لینک راه بی پایان.. بار غم خدای عزیز سلام عطر و ادکلن، لوازم آرایشی بهداشتی،لاغری مردان اهنین شادی(زمزمه های دلتنگی) لحظه های دلتنگی... دلنوشته من و او نرم افزار آموزشی درسی، دانشگاهی، کامپیوتر، فنی مهندسی روان شناسی سوپر لینک خشگل دختر بازی و سرگرمی های حادثه ای، اتومبیلرانی، فکری، ورزشی آموزش زبان های انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، عربی، اسپانیایی هدفی داری نداری؟ گذشته ها کتب مهندسی، روانشناسی، مدیریت، اقتصاد، لغتنامه طوفان در پرانتز - نرم افزار رز سیاه همه نمک بریزیم! کوهپایه های عشق گلیرد به کسی نگو دوستت دارم09399964126 دل نوشته ها و شعرها زمانه weblog in the parsiblog عشق ابدی هرجوردوست داری! از همه رنگ plantpathology

آرنولد شوارتزنگر در ترمیناتور«Chas Kramer» را اد می کنم .
یهو احساس بدی پیدا می کنم:
یاد فیلم «کنستانتین» می افتم که وردست اون یارو جن گیره اسمش دقیقاً همین بود : چَز کریمر !
اهل ویسکانسین آمریکاست... یعنی خودش می گوید که اهل آنجاست !
5-6 دقیقه از چتیدن نگذشته که دلیل آن احساس بدی را که نسبت بهش پیدا کرده بودم، می فهمم.
بچه پررویی است برای خودش !!
آسمون و ریسمون و نیش عقرب کرمون و زبون مورچه  کاشون را به هم می بافد و پرخاش می کند.
اصلاً نمی خواند «چیز» های من را . یکریز تایپ می کند...
دیگر به بحث نمی ماند گفتوگویمان ، فحش و توهین است که شِر می کند.
دارد کم کم کفرم را در می آورد این بچه سوسول ویسکانسی !
نه ! ...
نه حیا و آرامش شرقی من «چَز» را وادار به رعایت ادب بحث می کند و نه من می توانم بی ملاحظگی و زمختی غربی او را تحمّل کنم.
به خیالش بچه یتیم گیر آورده که هر «چیز»ی بخواهد می تواند بارش کند...
...
_ بچه جون ! تو اصلاً می دونی تمدّن یعنی چی ؟
اصلاً توی فضای فرهنگی و نخبگانی شما ، تمدّن تعریفی داره ؟
200 سال قبل اومدید مردم بومی و صاحبان این سرزمین رو با وحشی گری انداختید بیرون ، تحقیرشون کردید ، کشتیدشون ، اونوقت با این سابقه ضایع می آیی و اُرد تمدن میدهی برای من؟
این سابقه ضایع 200 ساله تان ، حتی یک تاریخ معمولی هم حساب نمیشود چه برسد به تمدّن !!
اونوقتی که دانشمندان ما هر کدوم یه مدرسه برای تعلیم و تدریس و ترویج علوم مختلف داشتند ، شما دانشمندانتونو محاکمه می کردید و می کشتید !
اونوقتی که ما دستورات دینی مشخص در مورد نظافت و بهداشت داشتیم و در هر خانه ای ، حتی در خانه بدوی ترین شهروند جامعه مان ، یک دستشویی وجود داشت ، نجیب زادگان شما پشت ستون های کاخ ورسای قضای حاجت می کردند !
اونوقتی که ما حمام های گرم و تمیز داشتیم ، شما با عطر و ادکلن دوش میگرفتید ...


جمله آخرم را bold میکنم که حسّابی ، حساب کار دستش بیاید . می نویسم:
هاستالاویستا ، بیبی ! ...
و پیش خودم می گویم : بیشین بینیم بابا ، بچه پررو !!


  
  

برگ سبز کفشدوزکسرنوشت :
در مورد « عشق » ، مقال و مقاله و کتاب فراوان است .
از تحقیق در « مبانی فلسفی عشق » و « عشق در فلسفه اشراق و حکت متعالیه » و ... تا عشق در بودیسم و عرفان های سرخپوستی و ... تا این اواخر ، عشق در عرفان های صنعتی !!
شرمنده اونهایی که اهل مقال و مقاله و کتابند ! اینجا از این چیزها پیدا نمی کنید !
عنوانی که برای این نوشته می شود برگزید ، به قول استاد اخوان ثالث ، این است : « گاهی فکر کرده ام » ... فقط همین !
******


بعله ! شاعر می فرماید : پُر دلی باید که بار غم کشد   رخش می باید تن رستم کشد !
البته ما ، نه بلا نسبت یابوی رستممیم و نه آنقدر ظرفیت داریم که دلمان بتواند سهمگینی این جور چیزها را طاقت بیاورد . اما خب ، بوی غذا وقتی از توی آشپزخانه بزند بیرون و بپیچد زیر دماغ آدم ، مگر می شود یواشکی نرفت و در قابلمه را برنداشت و ناخنکی نزد ؟
و مگر افاقه ای می کند تندی های مادر که : « بچه ! نکن ! برو بیشین سر سفره الان حاضر میشه !! »
ماها همه مان کودکیم ! هنوز هم .
بچه ایم ! فقط بچگی کردن هایمان عوض می شود !
مگر این دل لامذهب طاقت می آورد که وقتش برسد که سفره را پهن کنند و بعد بنشیند عین بچه آدم غذایش را بخورد ؟
شده ایم عینهو آن بچه پُرروی تخس که نه دست آلوده اش را می شوید تا اجازه نشستن بر سر سفره را به او بدهند و نه می تواند بی خیال لذت خوردن غذای مورد علاقه اش بشود !
*******


معمولا وقتی بشنویم فلانی عاشق شده است ، ذهنمان به سمت داستانهای هندی می دود که بعله ! طرف یکی رو می خواد !
برای بعضی ها عشق آنقدر راحت الحلقوم است که گُر و گُر معشوق پیدا می کنند برای خودشان ! بی هیچ محدودیتی ، رااااااااااااااااحت !
سوار تایتانیک می شوی ، عشق قبلی ات را شوت می کنی و یه عشق دیگه رو تجربه می کنی !
همان چیزی که به آن می گویند عشق زمینی ! بر وزان سیب زمینی ! ... می بینید ؟ به همین راحتی !


نمی دانم چرا برای بعضی ها ، عشق ، فوق فوقش مترادف می شود با یک     « احساس  لطیف سکشوال » !!
البته این را خوب می دانم که این تبادر ذهنی ، دقیقاً ناشی از تجربه های سطحی و برداشت های دم دستی این آدمهاست و ربطی به حقیقت عشق ندارد !
چیزی که این آدمها تجربه می کنند یک احساس غریزی _ و البته لطیف _ هورمونی است نه چیزی فراتر از این !
البته نوعی دیگر از عشق هم هست که مثلا وقتی کسی توی باغ مورد نظر نباشد و صاف برود توی شکم باقالی ها ، بهش میگویند : هووووووووی ! عاشقی ؟؟


عشق ، چیزی نیست که بشود روی آن دعوا کرد .
چیزی نیست که بشود تعریفش کرد . بشود برایش حد ّ تام جامع و مانع تصویر کرد ...
عشق همین است که هست !
باید تجربه اش کرد . تنها راه درک این حقیقت متعالی ، تجربه کردن است !
دقیقاً مثل یک گُل : شما هرگز نمی توانید زیبایی یک گل را تعریف کنید . هر چقدر هم که خوش بیان باشید نمی توانید این کار را بکنید !
مدام دستهایتان را جلوی صورتتان اینور و آنور می برید و دهانتان را باز نگه می دارید تا چیزی بگویید ... اما ... نمی شود !
باید آن شاخه گل را بگیرید و بگیرید جلوی طرف مقابل و بگویید : این !
عشق از جمله چیزهایی نیست که بشود تعریفش کرد . باید تجربه اش کرد !
از جنس درک و دریافت و شهود است ، نه از جنس بیان و توصیف !
عشق ، بر همه جای عاشق جاری می شود الّا بر زبانش !
یعنی اصلاً نمی شود که بشود !


عشق یعنی این که بتوانی بروی جنگل و تک تک درختها را در آغوش بگیری ... تک تک شان را ... تنگ تنگ !
یعنی این که بتوانی شاخه های نازک را نوازش کنی ...
بتوانی برگهای سبز را ببوسی ... بتوانی ببوسیشان !
بتوانی بخاطر برگهای پژمرده و خشک ، غمگین شوی !
بتوانی سرت را خم کنی و لبت را به آب زلال چشمه بچسبانی و ... آب را ببوسی !
من اگر می توانستم دستور می دادم همه مغازه هایی که ماهی قرمز می فروشند ، جمع بشوند !
من اگر می توانستم ، دستور می دادم همه پرنده فروشی ها تعطیل بشوند !
من ، دلم برای بوسیدن آب چشمه روستای آباء و اجدادیم همان قدر تنگ می شود که برای بوسیدن و دست کشیدن بر دربهای حرم امام رضا !
دلم برای در آغوش گرفتن درختهای روستای آباء و اجدادیم همان قدر پر می کشد که برای خیره شدن به ضریح نورانی حضرت معصومه !
من از بوی نای جنگل روستای آباء و اجدادیم همانقدر مسحور می شوم که از نفس کشیدن در حیاط حرم حضرت معصومه !


وه ... وه ...
این ، عشق است !
بی هیچ توضیحی !
همین است که هست ! ... همین !


  
  

ابراهیم حاتمی کیا


« من هیچ کس دیگر را نمی شناسم که همچون حاتمی کیا فیلم بسازد.
حاتمی کیا همه وجود خود را در فریم ها می دمد و هر بار خود را می سوزاند تا از شعله آن چراغی برافروزد
و هر بار ققنوس وار از همان آتش، حیات دوباره می گیرد ... »

این را ، سید شهیدان اهل قلم ، آوینی نازنین برای ابراهیم حاتمی کیا نوشت !
دارم با خودم فکر می کنم اگر سید مرتضی آوینی ، امروز می بود ، حالا که دو دهه از آن برهه می گذرد ، در مورد حاتمی کیا چه می نوشت ؟


من در جایگاه یک مخاطب علاقمند و پیگیر سینمای ایران ، نمی توانم حاتمی کیا و سینمایش را نادیده بگیرم . بلکه معتقدم اگر سینمای ایران حرفی برای عرضه داشته باشد ، بخش مهمی از این حرفها ، در سینمای حاتمی کیا جا خوش کرده است ! چه از جهت موضوع چه از جهت مضمون و چه از جهت قوّت ساختار !


در مورد حاتمی کیا و فیلمهایش ، آنقدر حرفهای جدی و قابل شنیدن گفته شده که نیازی به حرف زدن مثل منی نباشد .
وقتی آدمی با مختصات فکری و اندیشگی من ، قرار نگذاشته اش با خود را ، می شکند و بعد از مدتی دوباره در این صفحات چیزی می نویسد ( آنهم در مورد موضوعی خیلی خاص ) ، حتما دلائل مهم و موجّهی دارد که احتمالاً نیازی به گفتنش نیست !
« گزارش یک جشن » باعث شد در مورد حاتمی کیا به قضاوتی برسم که هرچند باید پیش از اینها می رسیدم اما علاقه ای که به حاتمی کیای نازنین داشتم و دارم باعث می شد اسیر نوعی تسامح در داوری شوم .
اما تسامحی که در « به نام پدر » و « به رنگ ارغوان » خودش را بر نگاهم تحمیل می کرد اکنون در کار نیست . امروز با گزارشی که حاتمی کیا از یک جشن داد ، مجال هیچ تغافل و تسامحی باقی نیست .
آنهایی که با عقبه اندیشگی سینمای حاتمی کیا آشنا باشند می فهمند چه می گویم !


خالق آژانس شیشه ای ( که یکی از شاخص های سینمای کشور است ) عوض شده !
البته که هر کسی حق دارد عوض شود ! البته که هر کسی حق دارد تغییر نگرش بدهد و تحویل رویکرد داشته باشد ! کسی این حق را از حاتمی کیا نمی گیرد و نباید بگیرد !
اما این را حق دارم که بگویم حاتمی کیا ، دیگر آن ققنوس سید مرتضی آوینی نیست . بعید می دانم خودش هم معتقد باشد که هنوز هست !!
ققنوس ما ، شکوهمندانه ، بالهایش را باز کرد و در آتشی که در آژانس شیشه ای برافروخت ، وارد شد و سوخت و ... تمام !
نمی دانم بعد از  آژانس شیشه ای ، چه شد ولی این را می دانم که پس از آژانس ، هیچ ققنوسی از خاکسترهای حاج کاظم بر نخواست ! ... هیچ ققنوسی !
کارهای پس از آژانس ، حکایت گر نوعی تردید و تذبذب است که انگار دقیقاً از دل و جان حاتمی کیا برخاسته و خب معلوم است که اثر مردّد را هیچ مخاطبی نمی پسندد .
حرکت پاندولی و برزخی که در این کارهاست ، مخاطبی را که به عقبه اندیشگی حاتمی کیا دل بسته ، آزار می دهد ، می رنجاند و ...
در نهایت می رماند !


حاتمی کیا در سیر آفاق و انفسی اش و به قول غربی ها در سیر اُدیسه وارش ، از بوی پیراهن یوسف به کرخه رسید و تا راین رفت و به آژانس شیشه ای سر زد و بعد ... به نام پدر خواند و به رنگ ارغوان شد و اکنون هم که گزارش یک جشن می دهد .


متاسفم ! ... خیلی متاسف !
کاش این سیر به عکس می بود ... کاش !


این مطلب در رجانیوز


بعدالتحریر : باید یک سوءتفاهم یا اتهام را از خودم رفع کنم !
بعضی از رفقا گمان برده اند امثال من نقد را برنمی تابند و همین برنتابیدن را دلیل خرده گرفتن من بر حاتمی کیا دانسته اند !
باید بگویم تنها یک نگاه گذرا به پستهای قبلی این وبلاگ ، نشان می دهد حجم اغلب نوشته ها را نقد حاکمیت ، نقد دینداران و حتی نقد روحانیت تشکیل می دهد !
من حاتمی کیا را به خاطر کارهای نقادانه اش می ستایم و آفرین می گویم اما به خاطر نوع نگاهش ، همو را مورد نقد می دانم !!


  
  


این روزها خیلی می شنویم آخرالزمان
و می خوانیم از بحث علائم ظهور و تعیین مصداق برای نشانه های ظهور .
بعضی از این ادّعاها رنگ دین مداری دارد و بعضی دیگر ، بوی نامطبوع سیاست !


فارغ از راستی آزمایی این ادعاها و تطبیقات ، اصولاً تطبیق علائم ظهور بر وقایع خارجی ، هم اشتباه ایدئولوژیک است و هم اشتباه استراتژیک !


اشتباه ایدئولوژیک است ؛ چون فرآیند فهم و برداشت از متون دینی ( و به طور خاص روایات ) ، یک پروسه روشمند و دارای متُد است .
اینطور نیست که هر کسی برای خودش بلند بشود و بگوید : « یک روایت در بحارالانوار دیدم ، پس فلان !
یک روایت در اصول کافی خواندم ، پس بهمان ! »
در مواجهه با متون دینی ، علاوه بر اعتنا به اصول هرمنوتیکی و رعایت مفاد اصول لفظیه ( که بخش نخست و مقدمه اصول فقه است ) ، باید به مباحث رجالی و سندشناسی روایت و سپس به بحث در چند و چون دلالی آن پرداخت .
این رویه و متُد ، حداقل اصولی است که باید برای فهم نظام مند متون دینی رعایت کرد . یعنی :
 
اول :
سندشناسی روایت و اینکه آیا این روایت ، اصلاً از امام معصوم صادر و نقل شده یا نه ؟
دوم : بررسی دلالی این روایت و اینکه مفاد دقیق آن چیست ؟
خب کاملاً معلوم است که طی کردن این پروسه علمی و دقیق ، کاری کاملاً فنّی و تخصصی است نه مسئله ای ژورنالیستی و متاسفانه گاه پوپولیستی !


و از جهت استراتژیک اشتباه است ؛ چون کمترین صدمه آن ، نا امیدی و سوءظن نسبت به معارف دینی است !
تصور کنید که ما بگوییم فلان شخصیت ، سید خراسانی است و فلان شخص سید یمانی و فلان فرد شعیب بن صالح و ...
خب اگر فردایی رسید و در اثر اتّفاقات و حوادث روزگار ، نشد که این افراد ، همانانی باشند که ما خواستیم باشند ، آن وقت چه باید کرد ؟
یا اگر بعد از مدتی شخصی پیدا شد که شانس بیشتری برای مطابق شدن با شخصیتهای عصر ظهور داشت ، آن وقت ما شعیب بن صالح مان را عوض می کنیم و روز از نو ...
و این میان تکلیف نا امیدی و سوءظن توده مردم چه می شود ؟
ایمانی که در طول قرنها و با مجاهدت ائمه و صالحین روزگار ، در دل این توده بالید و نضج گرفت ، با کج فهمی و بد سلیقگی در بیان معارف دینی ، تبدیل به مشتی عقاید متزلزل و تودرتو می شود ... به همین راحتی !!


من ذره ای اعتقاد ندارم که دکتر احمدی نژاد ، شعیب بن صالح باشد اما به حُسن عملش در مسئولیتی که دارد باور دارم ( و البته انتقادهایم هم محکم سر جایشان ).
من در خودم ذره ای اعتقاد نمی یابم که آن بزرگوار ، سید خراسانی باشند و یا آن عزیز ، سید یمانی !
اما از بُن دندان و ژرفای جان به طهارت نفس و راستی و حقانیت این دو بزرگوار معتقدم .
البته از خدا هزاران بار می خواهم که شخصیت های عصر ظهور که در روایات تصویر شده اند ، همین بزرگواران باشند و عصر ما هم عصر ظهور حضرت موعود باشد ، اما ترجیح می دهم در اینطور موارد ، بیشتر به اصول و استوانه های استوار معارف دینی وفادار باشم و دل بسپارم تا به گمانه زنی ها و حدس های ژورنالیستی و عوام پسندانه !


بعدالتحریر : یادت هست سالها بود وقتی می خواستی وسیله ای بخری ، اگر پشتش نوشته شده بود mode in japan ، تمام بود و همین عبارت ، اعتبار و ضمانت کیفیت آن وسیله می شد !
اتومبیل و لوازم خانگی و دوربین عکاسی و تلوزیون و ضبط و ظرف و ... فرقی نمی کرد . همین که فروشند با قیافه ای حق به جانب می گفت : « بابا ! مید این ژاپنه ها !! » می گرفتی و خیالت تخت می شد !
اما امروز ، غول علم و تکنولوژی و صنعت و اقتصاد ، روزهای سخت و بدی را تجربه می کند ...
باورت می آید ؟ یک شبه همه چیز درهم فرو ریخت !
انسان ! ... این موجود حقیر ...
باورت می آید ؟ وقتی صحنه های وحشت آور سونامی و امواج کوه پیکر را می دیدم که یک شهر را در عرض سه سوت !! درو کرد و رفت ، انگار داشتم اسپشیال افکت های محیرالعقول یک فیلم هالیوودی را تماشا می کردم !!
مثلاً « 2012 » را ...
مرگ سفید ، مرگ سیاه ، مرگ سرخ ...
مرگ سرخ ، مرگ سفید ، مرگ سیاه ...
تحلیلش باشد با شما ...



  
  

خواهش می کنم ، خواهش می کنم بدون پیش فرض و با دقت بخوانید :


برداشت اول :سانتافه
سکانس اول:
«سراتو» ی سفید و باشکوه از زیر سردر دانشگاه رد می شود و آرام گوشه ای پارک می کند ...
یک روحانی شیک پوش پیاده می شود و به سمت ساختمان شماره دوی پردیس دانشگاهی می رود و «سلام استاد» های بچه ها را با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده ، پاسخ می دهد ...
سکانس دوم: نمای اتوبان ؛ ماشینها با سرعت دارند عبور می کنند . دوربین دارد از زاویه بالا ، با لانگ شات آرام پایین می آید و به سطح اتوبان نزدیک می شود و همینطور ، کادر بسته و بسته تر می شود ... ویژژژژژژ ... ویژژژژژژژ ... ماشینها با سرعت از چپ و راست دوربین عبور می کنند.
دوربین روی « سانتافه » ی پرهیبت سیاه که دارد از روبرو می آید ، قفل کرده!
« سانتافه » می آید و دوربین هم همراهش می چرخد و ما روحانی جوان را می بینیم که پشت رُل نشسته و ... ویژژژژژژژ!!
برداشت سوم: دوربین از طبقه اول آپارتمان شروع می کند و رو به بالا می رود ... روی طبقه سی اُم کات می کند ! روحانی قصه ، «آزرا»یش را به سمت در ورودی پارکینگ هدایت می کند و در اولین پیچ دالان ورودی پارکینگ ، گم می شود ...
کاتتتتتتت !!!
اسمم را عوض می کنم اگر حالتان بد نشده باشد از این روایت ها ! اگر قضاوت منفی نکرده باشید در مورد روحانی داستان!
یک هاست توپ و 500 گیگ فضای آپلود هُلُو پیش من دارید اگر چیزیتان نشده باشد!


برداشت دوم :
چرا از شنیدن یا دیدن این روایت ، چیزیمان می شود و نسبت به سوژه داستان موضع منفی می گیریم؟
البته آن «روحانی» را در داستان آوردم که تا آخر خط رفته باشم : فاء و فرحزاد ...
می توانید جای روحانی داستان را با یک آدم با ظاهر مذهبی و متشرّع عوض کنید اما مطمئناً در قضاوت مخاطب تاثیری نخواهد داشت : حتماً چیزیش می شود ... گارد ، بسته!
یعنی مخاطب پیش خودش فکر می کند که : «نه ! یک جای قضیه درست نیست ! حتماً طرف اهل خلاف ملاف و تظاهر کردنه !»


 این قضاوت منفی و گارد بسته از کجا می آید؟
من فکر می کنم نباید در آموزه های دینی دنبال جواب این سوال باشیم:
آیا خدا و پیامبرش نهی کرده اند که آدمها سوار ماشینهای لوکس بشوند ؟ یا خانه های مجلّل و زیبا داشته باشند ؟ یا پولشان از پارو بالا برود ؟ ...
حداقل می شود گفت که به خودی خود ، نه ! چنین «نهی» ای در دین وجود ندارد.


فکر می کنم این ، بیشتر ، یک قضاوت و احساس نوستالژیک است تا نگاهی عمیق و مبتنی بر استدلال های مقبول و محکم!!
توضیح می دهم ... انقلاب اسلامی ایرانیان باعث شد بسیاری از مفاهیم اخلاقی از هجران و خاک خوردن دربیایند و معنایی تازه و پویا پیدا کنند.
حالا در این بازتولید و بازتعریف مفاهیم اخلاقی و دینی ، ممکن است اشتباهات و افراط و تفریط هایی هم اتفاق افتاده باشد . یکی از این مفاهیم باز تعریف شده ، مفهوم «زهد» است .
ریشه آن قضاوت و احساس منفی را می شود در اینجا جستجو کرد که زهد را عموماً خداحافظی با دنیا و کنار گذاشتن مظاهر مادی و بسنده کردن به حداقل امکانات رفاهی برای گذران زندگی ، فهم و معنا کردند.
در حالیکه در معارف اصیل دینی ، اثری از چنین نگاهی نیست . چیزی که در نگاه دین ، مذموم و محکوم است «دنیا مداری» است و نه «دنیا داری» !
بر مدار و محور دنیا و مسائل مادی گشتن بد است نه بهرمندی از خود دنیا ! و چطور بهرمندی از  دنیا می تواند محکوم باشد در حالیکه خود « دنیا » و مشخّصاً « ثروت » از آفریدگان و نعمات خداوندند و مگر خداوند چیز بد و منفور می آفریند؟؟
چرا فکر می کنیم اگر کسی پولش از پارو بالا رفت ، حتماً اهل خلاف ملاف است؟
چرا مومنین و متشرعین و به اصطلاح مذهبی ها را مجاز به داشتن ثروت و رفاه مادی نمی بینیم؟
البته خود روحانی هم در ارائه این تصویر معوج و مغشوش از زهد دخیل است ، چه به قصور و چه به تقصیر ... و این ، اولین دستکاری و تصرف ما آدمها در مفاهیم اخلاقی و دینی نیست و آخرینش نیز!


برداشت سوم :
بهتان قول می دهم تا آخر عمرتان روحانی «سراتو» سوار نبینید و اگر دیدید یک هاست توپ و 500 گیگ فضای آپلود هُلُو پیش من دارید !
خود من تنها وسیله نقلیه ای که در تمام عمرم داشته ام ، یک دوچرخه فکسنی بود که کودک تر از الان که بودیم ، با داداشمان به صورت مرام کمونیستی سوارش می شدیم و چقدر هم باحال بود و باصفا ... هیییییییی ...
یادش بخیر ...
فاء و فرحزاد را که دارید ؟ ... آهّان !


برداشت چهارم :
خود این پست فی نفسه دلیل روشنی است بر اینکه ما از اصالت اخلاقی مان چقدر فاصله داریم !!
چقدر بد است که تازه الان بعد سی سال بنشینیم و از این چیزها حرف بزنیم . واقعا ناجور است !


پ.ن : مدیران و مسئولین حکومتی در مقیاس این بحث نمی گنجند.
آنان ، شرعاً و عرفاً و عقلاً به جهت رعایت برخی ملاحظات (که کاملا روشن است) سطح رفاه معیشت شان ، نمی تواند از حد متوسط عمومی به پایین جامعه تجاوز کند !


90/1/27::: 9:55 ع
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام ولادت امام عصر (عج)مبارک
+ سه گل رویده اندر باغ احساس/گل سوسن گل لاله گل یاس/گل اول که ماه عالمین است عزیز فاطمه نامش حسین است/گل دوم نگر غرق است در فضل/امید مرتضی نامش اباالفضل/گل سوم گل میعادباشد امام چهارمین سجاد باشد.اعیاد شعبانیه مبارک
+ سلام دوستان من پس فردا امتحاناتم شروع میشه و تا 21 خرداد طول میکشه پس خداحافظ تا 21خرداد برام دعا کنید
+ سلام دوستان امتحاناتم داره شروع میشه برام دعا کنید که قبول بشم
+ سلام به تمام دوستان من اومدم؟؟؟!!!